سلام به همه دوستان گلم، امروز یه داستانی میخوام تعریف کنم که خالی از لطف نیست تا شما هم اون رو بدونید.
یه ادمی هر روز که از خونش میومد بیرون، وقتی که به وسط کوچه که می رسید به خدا میگفت، خدایا، یه کیسه پول همین جا، کنار این درخت.
این کار رو هر روز انجام میداد، تا این که یه روز وقتی از سر کوچه داشت به طرف خونش بر میگشت، یه آدم کوری رو میبینه به به خودش میگه ، چطوری این آدم کور داره راه میره بدونه این که بخوره زمین، اما من که کور نیستم و همه جا رو میبینم بعضی وقت ها میخورم زمین؟
بعد چشاش رو میبنده و بقیه راه رو با چشای بسته میره به سمت خونش.
فردا که دوباره به وسط کوچه میرسه، دوباره به خدا میگه، خدایا، یه کیسه پول همین جا، کنار این درخت.
خدا بهش میگه من که اون کیسه پول رو بهت دادم؟
به خدا میگه نه، اشتباه می کنی،اگه راس می گی کی دادی؟
خدا بهش میگه همون موقع که چشات رو بسته بودی و داشتی ادای اون کور رو در میاوردی ،من اون کیسه پول رو اونجا گذاشته بودم، اما خودت ندیدی...
دوستان، خدا خیلی مهربون هستش، و این که وقتی ما یه چیزی از اون میخوایم رو به ما میده، اما مشکل ما اینه که حواسمون رو جمع نمی کنیم و اون رو نمیبینیم.
درست زمانی که باید ببینیم،چشامون رو می بندیم و راحت از کنار اون رد میشیم.یا این که اگه ببینیم، شاید اون موقع فکر و ذهنمون جای دیگست و نمیتونیم اون رو بدست بیاریم.
بعضی وقت ها هم اون رو میبینیم و یا این که حتی حسش می کنیم، اما برای بدست اوردنش این ضحمت رو به خودمون نمیدیم تا اون رو حتی اگه جلوی پای ما باشه برش داریم.
ادمی هایی که خوشبخت نیستن، بعضی وقت ها این مشکل رو دارن، پس بیاین از این لحظه حواسمون رو خوب جمع کنیم تا بتوینم خوشبخت باشیم.
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب